آقا را که دید... دست پدرش را رها کرد و به سمت ایشان دوید... -آقا میشود چفیه تان را به من بدهید... آقا لبخندی میزنند... -چفیه را بدهید به آقا... هر بار با او هم کلام شوی... با ذوق کودکانه ای میگوید... آقا به من گفتند آقا...
تاریخ : چهارشنبه 92/8/8 | 2:15 عصر | نویسنده : حسن رضاترابی | نظرات ()